در درزندان باید و نباید کرد ها
انسان درحصار باورها
انسان درحصار باورها
عمل انسان از اندیشه اش بر می آید و اندیشه او محصول تاریخ محل زادگاه اوست. عوامل فراوانی در تکوین اندیشه بشری دخیل هستند و برای شکستن حصار باورهای نادرست و عبور از خطوط قرمز و رسیدن به آزادگی ، انسان ناگریز است که ابتدا به یک هجرت درونی دست بزند و سپس این فکر را در بیروناز خود، به رفتار ماندگار خویش بدل سازد. این یک چالش نفس گیر و سخت است و به اراده ای پولادین نیاز دارد
فیلم «یک زندگی پنهان»، شاهکار ترنس مالیک کارگردان نامدار سینما را نگاه می کردم
شاهکار دیگری از ترنس مالیک،اثری ضد جنگ و انسانی دربارهی مردی که پای اعتقاداتش میایستد و تاوانش را هم میدهد، با فیلمبرداری و تدوینِ خاصِ همیشگی مالیک، و روند مواج گونهی اثر، و نریشن هایی که از جان میآیند و به جان مینشینند، و موسیقیای که تو را غرق میکند در داستانگوییِ یکی از بزرگترین کارگردانان زندهی سینما.
:زندگی پنهان، معنیاش در طول فیلم مستتر است و در آن جملهی انتهاییِ جورج الیوت که
نیمی از انسانهای روی زمین بخاطر اعتقاداتشان یک زندگی پنهان دارند
و فرانز(بازیگر نقش اول فیلم – آگوست دی یل) هم اینجا همینگونه است،بخاطر اعتقادش به نجنگیدن و بی ارزش دانستنِ جنگ، زندگی پنهان دارد، درونِ خودش، و برای همسرش، در کنار مردمانی که او را درک نمیکنند و جنگ و جنگیدن را شجاعت و افتخار میدانند!!, اما فرانز معتقد است چرا باید همنوع خود را بکشیم؟!. حتی کشیش دهکده هم نمیتواند پاسخ قانع کننده و شایسته ای به فرانز بدهد، و رفتن و جنگیدن را وظیفه میداند و دستور مسیح! ، مالیک اینجا کمی به شاهکارِ دیگرش (خط باریک قرمز) نزدیک شده است،آنجا هم شخصیت اصلی ضد جنگ بود و انسانی، مانند فرانز، منتها آنجا خانواده ای در کار نبود،کاراکتر مقابل خودش بود، اما اینجا فرانز در مقابل همسر و فرزندانش است،با هر نگاه به دخترانش و همسرش غمگین میشود و روح و جسمش ذره ذره آب میشود، فرانز تا آنجا پیش میرود که به زندان افتادن را برتر از جنگیدن و همنوعِ خود را کشتن مییابد، همسرش هم در آخرین ملاقات و آخرین نگاه و آخرین کلام مهر تایید میزند به مردانگی و اعتقادات فرانز، و همین او را مصمم میکند در زندان بماند و آن کاغذِ رهایی بخش را امضا نکند، وقتی به ملاقات رئیسِ زندان میرود او هم با اینکه تحت تاثیر قرار میگیرد اما حکم اعدام را تایید میکند،چون اختیارش دست خودش نیست،اگر با خودش بود که فرانز را تقدیس مینمود، در نگاه و رفتارش هویداست، پس از رفتن فرانز بلند میشود و جای او مینشیند،به گمان اینکه جای بزرگ ترین انسان روی زمین نشسته است!!.
زندگی پنهان اثر عظیم و به شدت تماشاییای است،به راستی ترنس مالیک را باید یکی از گنجینه های حال حاضر سینمای جهان دانست،فیلم به فیلم شاهکار به تاریخ سینمای جهان اضافه میکند، و ما را مشعوف و هیجان زده از فرم و محتوایی که تحویلمان میدهد
در صحنهای از این فیلم، کشاورز اتریشی که به سبب امتناع از پیوستن به ماشین جنگی فاشیستها بازداشت شده و در آستانهی اعدام است با اصرار وکیل تسخیریاش طرف میشود که از او میخواهد سوگند وفاداری به هیتلر را فقط بر زبان بیاورد تا خود را از این مخمصه رها کند. وکیل دست وپا میزند که کشاورز را متقاعد کند تا مناسک صوری سوگند را به جا آورد و آزاد شود. کشاورز اما میگوید «من آزادم». این را درست همان زمانی میگوید که در یوغ اسارت فاشیستها گیر افتاده و چیزی به اجرای حُکم اعدامش نمانده است. چطور چنین چیزی ممکن است؟ چطور ممکن است یک اسیر آزاد باشد؟ در اینجا با دقیقهای تماماً کانتی طرفیم، یک صحنه فلسفی و قدر که اسب اندیشه را به صحرائی وسیع می برد، زمان کنش اخلاقی یک سوژهی خودآیین که شرط خودآیینی ارادهاش آن است که آزاد باشد. اما آزاد از چه چیزی؟
پاسخ کانت صریح است:
آزاد از تعیینکنندگی عوامل و علتهای بیرونی
گفتن ندارد که تا جایی که به جهان واقعی (یا به تعبیر کانت «عالم محسوسات») مربوط میشود همهی کنشهای ما بیش و کم تعین یافتهاند و متأثر از انبوهی از الزامات ساختاری و اقتضائات عاطفی. من چنین و چنان رفتار میکنم چون نقش اجتماعیام و وظایف متناظر با آن چنین ایجاب میکند، چون ضرورتهای گریزناپذیری که از بیرون، از جانب فرهنگ یا سنت یا اقتصاد یا دولت به من تحمیل میشود مرا مستقل از ارادهام وادار میکند که چنین یا چنان کنم، چون منافع، مصلحتسنجیها، انگیزهها، ترسها و امیدهایم افسار کنشهایم را در دست میگیرند و مرا هدایت میکنند که چنین یا چنان رفتاری از من سر بزند. در همهی این موقعیتها با سوژهی مقید و محدود و محصوری طرفیم که کردارو رفتار و تصمیمهایش مشروط به نیروهای بیرونی است، نیروهایی که جملگی ارادهی او را از بیرون تعیین میکنند. در چنین شرایطی من یا همان سوژه، دیگر «علت فاعلی» کنشهایش نیست و آنچه انجام میدهد نه زادهی فاعلیت آفریننده و آغازگرانهی او که، دستکم تا حدی، محصول زور آشکار و پنهان نیروهای «بیگانه» و علتهای خارجی است.
بی تردید بزرگترین زندان انسان زندان خویشتن است. اگر کسی می خواهد آزاده باشد باید ابتدا زنجیرها را از درون و در درون پاره کند. این جدال درونی ( به سوی آزاد شدن) بسیاری ازخط قرمزها را می بایست درهم شکند و غل و زنجیرهای فرواوان بگسلد. از آن جمله اند تعلغات قومی، زبانی، مذهبی، تربیتی و خانوادگی و شاید مهمتر از همه تردیدها و شک های غیر علمی.
شاهکار دیگری از ترنس مالیک،اثری ضد جنگ و انسانی دربارهی مردی که پای اعتقاداتش میایستد و تاوانش را هم میدهد، با فیلمبرداری و تدوینِ خاصِ همیشگی مالیک، و روند مواج گونهی اثر، و نریشن هایی که از جان میآیند و به جان مینشینند، و موسیقیای که تو را غرق میکند در داستانگوییِ یکی از بزرگترین کارگردانان زندهی سینما.
:زندگی پنهان، معنیاش در طول فیلم مستتر است و در آن جملهی انتهاییِ جورج الیوت که
نیمی از انسانهای روی زمین بخاطر اعتقاداتشان یک زندگی پنهان دارند
و فرانز(بازیگر نقش اول فیلم – آگوست دی یل) هم اینجا همینگونه است،بخاطر اعتقادش به نجنگیدن و بی ارزش دانستنِ جنگ، زندگی پنهان دارد، درونِ خودش، و برای همسرش، در کنار مردمانی که او را درک نمیکنند و جنگ و جنگیدن را شجاعت و افتخار میدانند!!, اما فرانز معتقد است چرا باید همنوع خود را بکشیم؟!. حتی کشیش دهکده هم نمیتواند پاسخ قانع کننده و شایسته ای به فرانز بدهد، و رفتن و جنگیدن را وظیفه میداند و دستور مسیح! ، مالیک اینجا کمی به شاهکارِ دیگرش (خط باریک قرمز) نزدیک شده است،آنجا هم شخصیت اصلی ضد جنگ بود و انسانی، مانند فرانز، منتها آنجا خانواده ای در کار نبود،کاراکتر مقابل خودش بود، اما اینجا فرانز در مقابل همسر و فرزندانش است،با هر نگاه به دخترانش و همسرش غمگین میشود و روح و جسمش ذره ذره آب میشود، فرانز تا آنجا پیش میرود که به زندان افتادن را برتر از جنگیدن و همنوعِ خود را کشتن مییابد، همسرش هم در آخرین ملاقات و آخرین نگاه و آخرین کلام مهر تایید میزند به مردانگی و اعتقادات فرانز، و همین او را مصمم میکند در زندان بماند و آن کاغذِ رهایی بخش را امضا نکند، وقتی به ملاقات رئیسِ زندان میرود او هم با اینکه تحت تاثیر قرار میگیرد اما حکم اعدام را تایید میکند،چون اختیارش دست خودش نیست،اگر با خودش بود که فرانز را تقدیس مینمود، در نگاه و رفتارش هویداست، پس از رفتن فرانز بلند میشود و جای او مینشیند،به گمان اینکه جای بزرگ ترین انسان روی زمین نشسته است!!.
زندگی پنهان اثر عظیم و به شدت تماشاییای است،به راستی ترنس مالیک را باید یکی از گنجینه های حال حاضر سینمای جهان دانست،فیلم به فیلم شاهکار به تاریخ سینمای جهان اضافه میکند، و ما را مشعوف و هیجان زده از فرم و محتوایی که تحویلمان میدهد
در صحنهای از این فیلم، کشاورز اتریشی که به سبب امتناع از پیوستن به ماشین جنگی فاشیستها بازداشت شده و در آستانهی اعدام است با اصرار وکیل تسخیریاش طرف میشود که از او میخواهد سوگند وفاداری به هیتلر را فقط بر زبان بیاورد تا خود را از این مخمصه رها کند. وکیل دست وپا میزند که کشاورز را متقاعد کند تا مناسک صوری سوگند را به جا آورد و آزاد شود. کشاورز اما میگوید «من آزادم». این را درست همان زمانی میگوید که در یوغ اسارت فاشیستها گیر افتاده و چیزی به اجرای حُکم اعدامش نمانده است. چطور چنین چیزی ممکن است؟ چطور ممکن است یک اسیر آزاد باشد؟ در اینجا با دقیقهای تماماً کانتی طرفیم، یک صحنه فلسفی و قدر که اسب اندیشه را به صحرائی وسیع می برد، زمان کنش اخلاقی یک سوژهی خودآیین که شرط خودآیینی ارادهاش آن است که آزاد باشد. اما آزاد از چه چیزی؟
پاسخ کانت صریح است:
آزاد از تعیینکنندگی عوامل و علتهای بیرونی
گفتن ندارد که تا جایی که به جهان واقعی (یا به تعبیر کانت «عالم محسوسات») مربوط میشود همهی کنشهای ما بیش و کم تعین یافتهاند و متأثر از انبوهی از الزامات ساختاری و اقتضائات عاطفی. من چنین و چنان رفتار میکنم چون نقش اجتماعیام و وظایف متناظر با آن چنین ایجاب میکند، چون ضرورتهای گریزناپذیری که از بیرون، از جانب فرهنگ یا سنت یا اقتصاد یا دولت به من تحمیل میشود مرا مستقل از ارادهام وادار میکند که چنین یا چنان کنم، چون منافع، مصلحتسنجیها، انگیزهها، ترسها و امیدهایم افسار کنشهایم را در دست میگیرند و مرا هدایت میکنند که چنین یا چنان رفتاری از من سر بزند. در همهی این موقعیتها با سوژهی مقید و محدود و محصوری طرفیم که کردارو رفتار و تصمیمهایش مشروط به نیروهای بیرونی است، نیروهایی که جملگی ارادهی او را از بیرون تعیین میکنند. در چنین شرایطی من یا همان سوژه، دیگر «علت فاعلی» کنشهایش نیست و آنچه انجام میدهد نه زادهی فاعلیت آفریننده و آغازگرانهی او که، دستکم تا حدی، محصول زور آشکار و پنهان نیروهای «بیگانه» و علتهای خارجی است.
بی تردید بزرگترین زندان انسان زندان خویشتن است. اگر کسی می خواهد آزاده باشد باید ابتدا زنجیرها را از درون و در درون پاره کند. این جدال درونی ( به سوی آزاد شدن) بسیاری ازخط قرمزها را می بایست درهم شکند و غل و زنجیرهای فرواوان بگسلد. از آن جمله اند تعلغات قومی، زبانی، مذهبی، تربیتی و خانوادگی و شاید مهمتر از همه تردیدها و شک های غیر علمی.
